به کدامین گناه...

گاهی وقتا اونقدر درگیر اتفاقاتی که برامون می افته می شیم که فرصت نمی کنیم چند دقیقه ای رو به این موضوع فکر کنیم که چرا !؟ واقعاْ چرا ؟؟؟ چرا اتفاقات عجیب و غریب اونم توسط آدمایی که اصلاْ فکرش رو هم نمی کنیم برامون می افته !
شاید اگه یه کمی به عقب برگردیم متوجه بشیم که تاوان کدوم عملمون رو داریم پس می دیم . یکی اون بالاست که جای حق نیشسته .
حاجیمون همیشه می گه : ( جهنم و بهشت آدما تو همین دنیاست ! خوب و بد بودن آدما تو همین دنیا عیان می شه ) .
تا توانی دلی به دست آور
دل شکستن هنر نمی باشد
...
نظرات 5 + ارسال نظر
ستاره دوشنبه 6 آذر 1385 ساعت 04:22 ب.ظ http://www.afsoongarlady.blogsky.com

منم خیلی به این مسئله اعتقاد دارم

رضایی سه‌شنبه 7 آذر 1385 ساعت 08:27 ق.ظ http://Lm2z.blogsky.com

دست به قلمتون خیلی عالیه امیدوارم که همیشه موفق باشید متن خیلی قشنگ و پرمعنی است که اگر کمی عمیق به آن نگاه کنیم خودمان را بیشتر می شناسیم.

امیر یکشنبه 19 آذر 1385 ساعت 03:28 ب.ظ

فقط خودت بخون
-----------------------

نباید


یازده روز میگذره....دیگه به اینکه ممکنه ازش خبری بشه فکر نمیکنم...فقط منتظرم یک ماه تمام بشه تا بدون اینکه قانونی رو شکسته باشم بهش بگم آدرس بده تا اون گوشی زاپاست رو واست پست کنم.

شنبه کشیکم...تو پاویون روی تخت دراز کشیدم و دارم برنامه هزار راه نرفته رو میبینم...احساس میکنم تمام جملات گویندگان خطاب به منه.... منطق زندگی...ازدواج عاقلانه زندگی عاشقانه...در عین اینکه دلم واسه رویاهایی که داشتم میسوزه از اینکه مجبور به انتخاب راه منطقی شدم احساس رضایت میکنم....

ساعت ۲۰:۲۰.موبایلم زنگ میزنه....درسته شماره خونشون رو پاک کردم اما مگه میشه اون شماره رو از یاد ببرم....نمیدونم باید جواب بدم یا نه...جواب میدم....بفرمایید؟

میخواد منو ببینه...میگم هنوز یک ماه نشده....میگه بلده تا سی بشمره....میگم چکار داری..میگه بهت میگم...فردا کجایی؟ فردا تا ۶ عصر کلاس دارم.میام جلوی بیمارستان دنبالت.باشه تا ببینم چی میشه....پس بهت زنگ میزنم....

یکشنبه...منتظر خبری هستم ازش....زنگ نمیزنه...کفری میشم....با گلی حرف میزنم...قراره سر تصمیمم باشم....نه نباید باز گول بخورم...اصلا شاید میخواد کات کنه اساسی....اما منتظرم..گلی میگه قیافه ات که داد میزنه میخوای گول بخوری آخه یه کم دوست دارم ببینمش....اما نباید....

شب ساعت هفت...کوچه دعوتی....توی اون رنو که کلی خاطره باش داشتم....نگاهم به روبرو ...میترسم اگه نگاش کنم یا گول بخورم یا واسه همیشه متنفر بشم....نگاش نمیکنم....حرف میزنیم...من نمیخوام و اون مهلت میخواد...من تصمیممو گرفتم و اون میخواد تصمیمشو بگیره....آخرین جمله ام اینه: دیگه خیلی دیر شده....در ماشینو محکم میبندم و میام...

نمیدونم تصمیمم درسته یا نه....میدونم مامانم خیلی خوشحال میشه....اما یه جای قلبم لنگ میزنه...امان از این روزگار...



نیکا جمعه 1 دی 1385 ساعت 08:49 ب.ظ http://hathat.blogfa.com

هوالنور

سلام

چیزی برای گفتن ندارم ...
اما برای فکر فراوان

در پناه خدا
یا حق

امیر چهارشنبه 4 بهمن 1385 ساعت 01:14 ب.ظ http://pws.blogsky.com

سلام.
مطالبت خیلی قشنگه .
موفق باشی!
--------------------------
این منم ، من که منم ، تو با منی ، من بی منم. من نه منم، من در منم، در بی منی من که منم ، در بی منی من با منم ، تو با منی که من منم ور نه منم یه بی منم. من با تو ام که با منی، ور نه تو ام یه بی منی . این نه منم که این تویی، آن نه که تو، بلکه منم؛ پس تو منی، منم تو ام. تو همان منی هستی که در آیینه ی وجودم به تماشا نشستم. دو آیینه که
از یکدیگر عبور کرده اند و همدیگر را در آغوش می کشند. دو آیینه که از یکدیگر معنی می گیرند و در هم و بر هم به نهایتی از عشق خواهند رسید.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد