پاداش پاکی

شبنمی براق و زیبا , چون بلوری آرمیده روی دست شاخه ای گل , سر نهاده در بر آغوش برگی , در سکوتی پر زفریاد از تللالوء های زرین , چون
بلوری سیم فام از شدت یکرنگی او , میتوان دید از تنش سبزی برگ نسترن را .
نسترن اما چه ساکت , بیتحرک , پای در خاک , تا مبادا می بجنبد یا بغلطد دانه شرم و حیائش .
چون عروسی در شب وصل , از عرق پوشیده روی و سینه اش را .
ناگهان بادی بپاشد , گرد بادی یا نسیمی , از خطورش رعشه ای آمد بر اندام ظریف نسترن .
نسترن لرزید و غلطید و فرو افتاد از رویش نشان بکر معصومیتش یا آبرویش .
سرخ شد سرخ و کمی غمباد , که مبادا باد در گوش فلک یا باغ بر گوید از او افسانه ای پر ننگ و پر عار .
در آن افسوس ناگه , ریشه هایش سردی آبی چو مروارید غلطان را گرفتند و شبنم باز گشت از ریشه های خاکی او تا رخ افلاکی او .
نسترن هم رنگ نور
نور هم رنگ خدا بود .

یه بابائی و خدا ...

دمدمای غروب کنار یه ده قشنگ , توی دشت سر سبز یه <بابائی> وایساده بود .
می خواست مناجات کنه !
روبه آسمون کرد و گفت : خدایا خودتو به من نشون بده !
یدفعه یه ستاره دنباله دار از این ور آسمون به اونور آسمون پر کشید !
طرف که تو باغ نبود دوباره گفت : خدایا با من حرف بزن !
یهو صدای چهچه یه بلبل سکوت دشتو شکست ولی ....
بازم گفت : خدایا لااقل یه معجزه نشونم بده !
یدفعه صدای گریه یه بچه که همون وقت بدنیا اومده بود , دشتو گرفت .
یارو بازم نگرفت !
گفتش لااقل دستتو بزار روی سرم !
خدا از اون ور آسمون دستشو آورد گذاشت رو سر اون مرد .
مرد که حوصلش سر رفته بود با دستش پروانه سفید خوشگلی که روسرش نشسته بود رو پر داد و رفت !