یه بابائی و خدا ...

دمدمای غروب کنار یه ده قشنگ , توی دشت سر سبز یه <بابائی> وایساده بود .
می خواست مناجات کنه !
روبه آسمون کرد و گفت : خدایا خودتو به من نشون بده !
یدفعه یه ستاره دنباله دار از این ور آسمون به اونور آسمون پر کشید !
طرف که تو باغ نبود دوباره گفت : خدایا با من حرف بزن !
یهو صدای چهچه یه بلبل سکوت دشتو شکست ولی ....
بازم گفت : خدایا لااقل یه معجزه نشونم بده !
یدفعه صدای گریه یه بچه که همون وقت بدنیا اومده بود , دشتو گرفت .
یارو بازم نگرفت !
گفتش لااقل دستتو بزار روی سرم !
خدا از اون ور آسمون دستشو آورد گذاشت رو سر اون مرد .
مرد که حوصلش سر رفته بود با دستش پروانه سفید خوشگلی که روسرش نشسته بود رو پر داد و رفت !

نظرات 3 + ارسال نظر
ابصار شنبه 9 اردیبهشت 1385 ساعت 08:39 ق.ظ http://absar.blogsky.com

با سلام
لطفا به وبلاگ ما هعم سری بزن

بنده خدا چهارشنبه 13 اردیبهشت 1385 ساعت 09:00 ق.ظ http://bandeiekhoda.blogsky.com

سلام...چه متن قشنگی..اگر نوشته خودتان است به روح لطیفتان که منعکس کننده نور الهی است تبریک می گویم.اگر از جایی انتخاب کرده اید به حس لطیف بی نهایت زیبا بینتان درود می فرستم و آرزوی موفقیت برایتان دارم...

ارش پنج‌شنبه 9 شهریور 1385 ساعت 08:01 ق.ظ

خیلی با حال بود .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد