ولی اون بازم نگاه می کرد


هی . . . کاش یکی می فهمید چی می گم
وقتی رفت ، 3 ساعت کمتر بود که از هم جدا شده بودیم
حرفای مهمی زده بودیم
حرفای قشنگی زده بودیم
اون بود که گفت من حیفم
گفت نباید اجازه بدم که اونا زندگیمو خراب کنن
اون بود که گفت به خاطر بچه پر رو بودنم نیست که می خواد باشه
اون بود که فهمید درونم یه یچه کوچولوی بهونه گیر تنهاس. همین و همین
اون بود که گفت داره غرورشو می شکنه و التماس می کنه که اجازه بدم بهش که باشه که بمونه
.......
آره هنوز خیلی صمیمی نشده بودیم
اما . . . من قبول کردم که بشیم
قبول کردم. . . کاری که ازم بعید بود و تعجب اون گواهشه . . 0
اون بود که اجازه پیدا کرد دستام رو بگیره
فقط اون بود
گفتم خدافظ
داشت نگاهم می کرد
گفتم من از این مسخره بازیا بدم میاداااااااااااااا . . . بگو خدافظ و برو
ولی اون بازم نگاه می کرد
ولی اون بازم نگاه می کرد
ولی اون بازم نگاه می کرد

دیشب خواب دستاشو دیدم...

جانم بگیر ...


جانم بگیر و صحبت جانانه ام ببخش یارا  
کز جان شکیب هست و ز جانان  شکیب نیست
گمگشته دیار محبت کجا رود
نام حبیب هست و نشان حبیب نیست 
عاشق منم ٬ که یار به حالم نظر نکرد
ای خواجه درد هست ولیکن طبیب نیست

سلام...

مثل همیشه از خونه می رم بیرون...

من همون منم...شهر همون شهر...مسیر همون مسیر همیشگی...

ولی.....امروز مثل روزای قبل نبود...یه فرقی داشت...یه فرق بزرگ...

آسمون یه رنگ دیگه بود شاید منم یه من دیگه...

محرم اومده...محرمی که مدتی بود صدای پاش میومد...

تو هم اونو شنیدی؟

پرچم ها ..اطلاعیه ها...عکس ها...همه با آدم حرف می زدن...می گفتن:

یک سال از محرم پارسال گذشت و بازم شانس اینو داشتی که صدای پای محرم

رو بشنوی... مواظب باش که سال دیگه شاید...

ولی نه ما جوونا کجا و این حرفا کجا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟زوده !!!!!!!!!!

ولی نه فکر که می کنم می بینم خیلی دیره خیلی دیر...

اگه منم مثل.....وای....................

آهای صدامو می شنوی........!!!!!!!!!!!!!

این دفعه قول می دم قدرت و بدونم...قول می دم!!!!!!!!!!!

فقط بذار یه بار دیگه ......................

 

محرم من با تو حرف می زنم....

محرم صدامو می شنوی

 

چقدر مشتاق ندیدنت هستم ، نازنین !


تابستان رفت و گرمایش ماند و من ، پسر سرمای زمستان . تاب نمی آورم گرمای تشویش را .

آدم برفی دلم ، تحمل گرمای نیم بند محبت را ندارد . چرا پاهایم را سست می کنی نازنینم . خودت هم می دانی که جلوتر نمی آمدم از ترس گرمای دستانت آن وقت که صاف و کودکانه به دورم می چرخیدی و می خندیدی و می خندیدم و چشمان سنگی ام به دستانت بود و ولع تجربه کردن گرمایشان دیوانه ام می کرد و می خندیدی و می چرخیدی و می خندیدم و ایستاده بودم صاف سر جایم و نزدیکتر شدی و گرمایت را حس کردم و پاهایم سست شدند و ترسیدم از نابودی .

دیوانه شدم و دستانم را جمع کردم در آغوشم ، شاید ضربان قلبم پنهان شود و چشمان سنگی ام را دیگر نخنداندم . از آدم برفی چه توقع داری وقتی می داند که نمی توانی جاری اش کنی . سست شدن پایه هایش که نه پاهایش برایش و برایت چه سود دارد ؟

انصاف نیست چپ و راست بگویی سنگ چشم سرد دل !

کجا می توانی آدم برفی ای که مشتاق تجربه گرما باشد پیدا کنی ؟ کجا می توانی آدم برفی ای که دارد سنگی بودن از چشمها به لبها و دلش سرایت می کند ، پیدا کنی ؟

آدم برفی که به جاری بودن مومن بود !

آخ نازنینم به خدای برفها قسم که دیگر به این نازنین هایم هم ایمان ندارم ! و نه به چشمانت و نه به چشمهایم . چشمهایی که اگر کسی را دوست تر می داشتند ، کمتر دیده می شدند و اکنون نه دوست داشتنی در کار است و نه حیایی !

تابستان گذشت و من پسر زمستان و عاشق آغوش گرما هنوز یاد نگرفتم جاری شدن را و دیگر مانوس روزهای ساکت و برفی این پارک یخ زده دنیا شده ام .

پارکی که سبزی میله های آهنینش هم زیر برفها پنهان شده اند !

من و تو کم بودیم ...


گفتنیها کم نیست ، من و تو کم بودیم
خشک و پژمرده ، تا روی زمین خم بودیم
گفتنیها کم نیست ، من و تو کم گفتیم
مثل هذیان دم مرگ ، از آغاز چنین ،‌درهم و برهم گفتیم
دیدنیها کم نیست ، من وتو کم دیدیم
بی سبب از پاییز ، جای میلاد اقاقیها را ،‌پرسیدیم
چیدنیها کم نیست ، من و تو کم چیدیم
وقت گل دادن عشق ، روی دار قالی
بی‌سبب حتی ، پرتاب گل سرخی را ، ترسیدیم
خواندنی‌ها کم نیست ،‌من و تو کم خواندیم
من و تو ساده ترین ،‌شکل سرودن را
در معبر باد ،‌با دهانی بسته واماندیم
من و تو کم بودیم
من و تو ،‌اما در میدانها
اینک اندازه ‌ما می‌خوانیم
ما به اندازه‌ما می‌گوییم ،‌ما به اندازه‌ما می چینیم
‌ما به اندازه‌ما می بوییم ،‌ما به اندازه‌ما می روییم
من و تو کم نه که باید شب بی ‌رحم وگل مریم وبیداری شبنم باشیم
من و تو خم نه و درهم نه وکم نه ،‌که می‌باید ،‌با هم باشیم
من و تو حق داریم در شب این جنبش نبض آدم باشیم
من و تو حق داریم که به اندازه‌ما هم شده با هم باشیم گفتنیها کم نیست

اگر احساس می گنجید در شعر...


Click Here & join Us
If U Want more beautiful e-mails

مگر احساس گنجد در کلامی
مگر الهام جوشد با سرودی
مگر دریا نشیند در سبویی
مگر پندار گیرد تار و پودی
چه شوق است این ؛ چه عشق است این ؛ چه شعر است ؟
که جان احساس کرد اما زبان گفت :
چه حال است این که در شعری توان خواند ؟!
چه درد است این که در شعری توان گفت ؟!
اگر احساس می گنجید در شعر ؛
به جز خاکستر از دفتر نمی ماند
اگر الهام می جوشید با حرف
زبان از ناتوانی در نمی ماند !!!