هی . . . کاش یکی می فهمید چی می گم
وقتی رفت ، 3 ساعت کمتر بود که از هم جدا شده بودیم
حرفای مهمی زده بودیم
حرفای قشنگی زده بودیم
اون بود که گفت من حیفم
گفت نباید اجازه بدم که اونا زندگیمو خراب کنن
اون بود که گفت به خاطر بچه پر رو بودنم نیست که می خواد باشه
اون بود که فهمید درونم یه یچه کوچولوی بهونه گیر تنهاس. همین و همین
اون بود که گفت داره غرورشو می شکنه و التماس می کنه که اجازه بدم بهش که باشه که بمونه
.......
آره هنوز خیلی صمیمی نشده بودیم
اما . . . من قبول کردم که بشیم
قبول کردم. . . کاری که ازم بعید بود و تعجب اون گواهشه . . 0
اون بود که اجازه پیدا کرد دستام رو بگیره
فقط اون بود
گفتم خدافظ
داشت نگاهم می کرد
گفتم من از این مسخره بازیا بدم میاداااااااااااااا . . . بگو خدافظ و برو
ولی اون بازم نگاه می کرد
ولی اون بازم نگاه می کرد
ولی اون بازم نگاه می کرد
دیشب خواب دستاشو دیدم...
بر پرده های درهم امیال سرکشم
نقش عجیب چهره یک ناشناس بود
نقشی ز چهره ئی که چو می جستمش بشوق
پیوسته می رمید و بمن رخ نمی نمود
یکشب نگاه خسته مردی بروی من
لغزید و سست گشت و همانجا خموش ماند
تا خواستم که بگسلم این رشته نگاه
قلبم تپید و باز مرا سوی او کشاند
سلام دوست عزیز ...
چهار خط پر از احساس نوشتی ... داشتم به خودم ترحم می کردم ... مطلبت خیلی قشنگه ... کاش می تونستم معنیش رو بفهمم .
از اینکه منو قابل می دونی و به وبلاگ خودت سر می زنی ؛ متشکرم
خدا به همراهت