پاداش پاکی

شبنمی براق و زیبا , چون بلوری آرمیده روی دست شاخه ای گل , سر نهاده در بر آغوش برگی , در سکوتی پر زفریاد از تللالوء های زرین , چون
بلوری سیم فام از شدت یکرنگی او , میتوان دید از تنش سبزی برگ نسترن را .
نسترن اما چه ساکت , بیتحرک , پای در خاک , تا مبادا می بجنبد یا بغلطد دانه شرم و حیائش .
چون عروسی در شب وصل , از عرق پوشیده روی و سینه اش را .
ناگهان بادی بپاشد , گرد بادی یا نسیمی , از خطورش رعشه ای آمد بر اندام ظریف نسترن .
نسترن لرزید و غلطید و فرو افتاد از رویش نشان بکر معصومیتش یا آبرویش .
سرخ شد سرخ و کمی غمباد , که مبادا باد در گوش فلک یا باغ بر گوید از او افسانه ای پر ننگ و پر عار .
در آن افسوس ناگه , ریشه هایش سردی آبی چو مروارید غلطان را گرفتند و شبنم باز گشت از ریشه های خاکی او تا رخ افلاکی او .
نسترن هم رنگ نور
نور هم رنگ خدا بود .
نظرات 1 + ارسال نظر
امیر شنبه 23 اردیبهشت 1385 ساعت 08:43 ق.ظ http://pws.blogsky.com

حواست کجاست؟
دیگر فرق زیادی نمی کند.
کسی , روزی , جایی سیب را از شاخه چیده و به تو عصیان را آموخته است.
حالا اگر هر شب هم برقی آسمان را بشکافد تا پاره پاره شود و اگر خیزابها سهمگین بتازند بر هر چه ساحل و کرانه است و اگر کوه های یخ به چرخش درآیند و اگر تمام تابستان برف ببارد و تمام زمستان آفتاب بتابد و اگر سپیده دم و غروب خونین شوند در زمینه ای از خاکستر و اگر تمامی رودها در سربالایی ها جریان یابند و اگر رنگین کمانها قوسی داشته باشند تا انتهای افق و اگر آبشارها و تالابها به هم دیگر برسند و اگر کوه ها و صخره ها در زیر ریزش بی پایان باران رنگی دیگر بگیرند به غیر از رنگ سنگ و اگر تمامی گلها و گیاهان برای پرنده و انسان ترانه ای بخوانند به شکل هذیان و شعر....
باز هم فرق زیادی نمی کند.
سیب سرخ در دست توست. چیده. گاز زده.
حالا باید تا آخر جهان بروی با سیبی در دست.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد