شبنمی براق و زیبا , چون بلوری آرمیده روی دست شاخه ای گل , سر نهاده در بر آغوش برگی , در سکوتی پر زفریاد از تللالوء های زرین , چون
بلوری سیم فام از شدت یکرنگی او , میتوان دید از تنش سبزی برگ نسترن را .
نسترن اما چه ساکت , بیتحرک , پای در خاک , تا مبادا می بجنبد یا بغلطد دانه شرم و حیائش .
چون عروسی در شب وصل , از عرق پوشیده روی و سینه اش را .
ناگهان بادی بپاشد , گرد بادی یا نسیمی , از خطورش رعشه ای آمد بر اندام ظریف نسترن .
نسترن لرزید و غلطید و فرو افتاد از رویش نشان بکر معصومیتش یا آبرویش .
سرخ شد سرخ و کمی غمباد , که مبادا باد در گوش فلک یا باغ بر گوید از او افسانه ای پر ننگ و پر عار .
در آن افسوس ناگه , ریشه هایش سردی آبی چو مروارید غلطان را گرفتند و شبنم باز گشت از ریشه های خاکی او تا رخ افلاکی او .
نسترن هم رنگ نور
نور هم رنگ خدا بود .
حواست کجاست؟
دیگر فرق زیادی نمی کند.
کسی , روزی , جایی سیب را از شاخه چیده و به تو عصیان را آموخته است.
حالا اگر هر شب هم برقی آسمان را بشکافد تا پاره پاره شود و اگر خیزابها سهمگین بتازند بر هر چه ساحل و کرانه است و اگر کوه های یخ به چرخش درآیند و اگر تمام تابستان برف ببارد و تمام زمستان آفتاب بتابد و اگر سپیده دم و غروب خونین شوند در زمینه ای از خاکستر و اگر تمامی رودها در سربالایی ها جریان یابند و اگر رنگین کمانها قوسی داشته باشند تا انتهای افق و اگر آبشارها و تالابها به هم دیگر برسند و اگر کوه ها و صخره ها در زیر ریزش بی پایان باران رنگی دیگر بگیرند به غیر از رنگ سنگ و اگر تمامی گلها و گیاهان برای پرنده و انسان ترانه ای بخوانند به شکل هذیان و شعر....
باز هم فرق زیادی نمی کند.
سیب سرخ در دست توست. چیده. گاز زده.
حالا باید تا آخر جهان بروی با سیبی در دست.