عروسکی هستم ، بازیچه غم

اولین روزی که چشم به جهان گشودم ،
صدایی گفت : که تا آخرین لحظه با تو خواهم بود
و از او رسیدم : کیستی ؟
گفت : غم !
فکر کردم که غم عروسکی است که می توان با آن بازی کرد ،
ولی بعدها فهمیدم که عروسکی هستم ، بازیچه غم !
 
نظرات 6 + ارسال نظر
صدر یکشنبه 27 آذر 1384 ساعت 09:40 ق.ظ http://khodkar.blogsky.com

سلام!
کوتاه بود اما جالب!
موفق باشی
صدر

احسان یکشنبه 27 آذر 1384 ساعت 09:21 ب.ظ

از کی تا حالا شعر هم میگی؟
عاشق شدی؟ );
داری حال می کنی نه؟ D:
خوش باشی هر جا هستی
دعا کن ما هم مثل تو زودتر درسمون تموم بشه
متن جالبی هم هست باز هم بنویس
خداحافظی

امیر دوشنبه 28 آذر 1384 ساعت 05:54 ب.ظ http://pws.blogsky.com

سلام

من اسم قبلی وبلاگتو بیشتر دوست داشتم... می دونم که برات هیچ اهمیتی ندارم... پس مطمئنم که اوون رو بر نمی گردونی... مگه نه ؟!!!!


مطالبت هم خوبه

امیر چرمی(پسر) دوشنبه 28 آذر 1384 ساعت 06:39 ب.ظ

بابا ، خیلی حال دادی
ناسلامتی ما هم عاشقیم ولی ...
یه چند قدم عقب تر
نه ؟

بیننده چهارشنبه 30 آذر 1384 ساعت 09:02 ق.ظ

سلام
من این متن رو قبول ندارم
اصلاْ
اگه حوصله داشتی می تونم علت هام رو هم بگم

به اندازه یه اقیانوس حوصله دارم که برام بگی چرا ؛ چرا قبول نداری !!؟

من جمعه 2 دی 1384 ساعت 08:01 ب.ظ

خوب... می تونی برام غم را تعریف کنی ؟؟؟؟ تا علت هام رو بگم برات

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد