آنگاه زنی که کودکی در آغوش داشت گفت با ما از فرزندان سخن بگو
و او گفت
فرزندان شما فرزندان شما نیستند
آن ها پسران و دختران خواهشی هستند که زندگی به خویش دارد
آنها به واسطه شما می آیند، اما نه از شما، و با آن که با شما هستند، از آن شما نیستند
شما می توانید مهر خود را به آن ها بدهید، اما نه اندیشه های خود را، زیرا که آن ها اندیشه های خود را دارند
شما می توانید تن آنها را در خانه نگاه دارید ، اما نه روح شان را ، زیرا که روح آن ها در خانه فرداست ، که شما را به آن راه نیست ، حتی در خواب
شما می توانید بکوشید تا مانند آن ها باشید ، اما مکوشید تا آنها را مانند خود سازید
زیرا که زندگی وا پس نمی رود و در بند دیروز نمی ماند
شما کمانی هستید که فرزندتان مانند تیر زنده ای از چله آن بیرون می جهد
کمانگیر است که هدف را در مسیر نامتناهی می بیند، و اوست که با قدرت خود شما را خم می کند تا تیر او را تیز پر و دور رس به پرواز در آورید
بگذارید که خم شدن شما در دست کمانگیر از روی شادی باشد
زیرا که او هم به تیری که می پرد مهر می ورزد و هم به کمانی که در جا می ماند
زیبا می نویسی ...
نرم تر از خیال....
لطیف تر از احساس.....
سلام مجید جان
خیلی قشنگ می نویسی
تبریک میگم
مقداری فونت نوشته هات را تغییر بده وبزرگتر کن
عکسهای جذاب هم بذار
ممنون
به من هم سر بزن خوشحال میشوم .
تا بعد...