دلتنگی


چگونه از تو سخن گویم که سخنم رنگ شکایت به خود نگیرد
آنگاه که سراغ نداشته های دیروز و داشته های امروز میروم
تو را می بینم که با رحمت بی انتهایتت مرا در خود حل کردهای
نه که گویم من خدایم نه
گویم خدا در من جاری است
انجا که گویی توبر خود فشردم تا جزیی از تو شوم
من اینگونه برداشت کردم
خوب سخن نمی گویم که در حد تو باشد
ترسم ارزشت را کم کند اما دریغ که من بینوا فقط همین دارم
از تمام دار دنیا خوشم به کوچکی احساس و بس
تمام داشته هایم این است که آن هم نه به تلاش خود بلکه به لطف تو بدست آوردهام
در تمام لحظات با منی
با منی
آری ای رحمت بی انتها
ترسم از روزی که در پیشگاه تو قدسی تو سر به زمین داشته باشم
نتوانسته باشم رضایت تو وجود بی انتها را کسب نمائیم
اینگونه است که سر از خاک برنیارم مگر به لطف تو
اینگونه است که دلخوشم به رحمت الهی تو
نمی توانم سخن گویم ترسم رنگ ریا به خود بگیرد
ترسم تمام داشته هایم به باد رود
تو می دانی چه کردهام
که بودهام
که هستم
که خواهم بود
تنها به این نکته اشاره کنم
که امیدم توئی
تنها تنهای تنها
نظرات 4 + ارسال نظر
امیر دوشنبه 19 دی 1384 ساعت 07:35 ب.ظ http://pws.blogsky.com

شب است و گیتی غرق در سیاهی شب بلند است و سیاهی پایدار ، ولی باور به نور و روشنایی است ، که شام تیره ما را ، از تاریکی می رهاند و از دل شبهای زمستان سرد ، جشن مهر و روشنایی به ما ارمغان می رساند تیرگی هاتان در دل نور خاموش باد ، شب را به نور قرنها قدمت جاری نگه داریم . .
سلام مهربون ، زیبا می نویسی... با فکری زیباتر... با دیدی متفاوت از بقیه.
از اینکه خواننده وبلاگت هستم بسیار خوشحالم.
من هم آپ کردم به منم سربزنید
موفق باشید


غلط املایی خط ۶ از پایین رو اصلاح کن

Azimpour سه‌شنبه 20 دی 1384 ساعت 02:33 ب.ظ

مجید جان
خیلی قشنگ نوشتی

امیر پنج‌شنبه 22 دی 1384 ساعت 11:07 ق.ظ http://pws.blogsky.com

تو در برابر مخاطبان نوشته هایت مسئول هستی... پس آپ کن و آنان را به استهزای ننوشتن مگیر !!!
-------------------------------------


دیروز شیطان را دیدم. در حوالی میدان بساطش را پهن کرده بود؛

فریب می‌فروخت. مردم دورش جمع شده‌ بودند،‌

هیاهو می‌کردند و هول می‌زدند و بیشتر می‌خواستند.

توی بساطش همه چیز بود:

غرور، حرص،‌دروغ و خیانت،‌ جاه‌طلبی و ...

هر کس چیزی می‌خرید و در ازایش چیزی می‌داد.

بعضی‌ها تکه‌ای از قلبشان را می‌دادند و بعضی‌ پاره‌ای از روحشان را. بعضی‌ها ایمانشان را می‌دادند و بعضی آزادگیشان را.


شیطان می‌خندید و دهانش بوی گند جهنم می‌داد.

حالم را به هم می‌زد.

دلم می‌خواست همه نفرتم را توی صورتش تف کنم.
انگار ذهنم را خواند. موذیانه خندید و گفت:

من کاری با کسی ندارم،‌فقط گوشه‌ای بساطم را پهن کرده‌ام

و آرام نجوا می‌کنم. نه قیل و قال می‌کنم

و نه کسی را مجبور می‌کنم چیزی از من بخرد.

می‌بینی! آدم‌ها خودشان دور من جمع شده‌اند.
جوابش را ندادم. آن وقت سرش را نزدیک‌تر آورد و گفت‌:

البته تو با اینها فرق می‌کنی.تو زیرکی و مومن.

زیرکی و ایمان، آدم را نجات می‌دهد. اینها ساده‌اند و گرسنه.

به جای هر چیزی فریب می‌خورند.
از شیطان بدم می‌آمد. حرف‌هایش اما شیرین بود.

گذاشتم که حرف بزند و او هی گفت و گفت و گفت.


ساعت‌ها کنار بساطش نشستم تا این که چشمم به جعبه‌ای عبادت افتاد که لا به لای چیز‌های دیگر بود.

دور از چشم شیطان آن را برداشتم و توی جیبم گذاشتم.


با خودم گفتم: بگذار یک بار هم شده کسی، چیزی از شیطان بدزدد.

بگذار یک بار هم او فریب بخورد.


به خانه آمدم و در کوچک جعبه عبادت را باز کردم.

توی آن اما جز غرور چیزی نبود.

جعبه عبادت از دستم افتاد و غرور توی اتاق ریخت.

فریب خورده بودم، فریب. دستم را روی قلبم گذاشتم،‌نبود!

فهمیدم که آن را کنار بساط شیطان جا گذاشته‌ام.


تمام راه را دویدم. تمام راه لعنتش کردم. تمام راه خدا خدا کردم.

می‌خواستم یقه نامردش را بگیرم.

عبادت دروغی‌اش را توی سرش بکوبم و قلبم را پس بگیرم.

به میدان رسیدم، شیطان اما نبود.


آن وقت نشستم و های های گریه کردم. اشک‌هایم که تمام شد

،‌بلند شدم. بلند شدم تا بی‌دلی‌ام را با خود ببرم که صدایی شنیدم، صدای قلبم را.


و همان‌جا بی‌اختیار به سجده افتادم و زمین را بوسیدم.

به شکرانه قلبی که پیدا شده بود

بلند شدم و مهمونی که دعوت شده بودم فکر میکردم



با قلبی که میتپید

امیر یکشنبه 25 دی 1384 ساعت 04:00 ب.ظ http://pws.blogsky.com

بهم گفتی: دوستت دارم؛
یه روز دیگه با یه شاخه رز زرد به دیدنم اومدی و بهم گفتی: دیگه دوستت ندارم؛
روز بعدش با یه شاخه رز سفید... گذاشتیش روی سنگ قبرم و گفتی: منو ببخش ...!! فقط یه شوخی بود !!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد