عشق یعنی انقلاب فاطمه

عشق یعنی دل سپردن در الست
از می وصل الهی  مستِ مست
عشق  یعنی  ذکر ناموس  خدا
یا علی گفتن به زیر دست و پا
عشق  یعنی  جلوه  صبر  خدا
شرم ایوب نبی  از مرتضی
عشق بر دلداده  فرمان  می‌دهد
عاشق جان داده را جان می‌دهد
عشق باعث شد که دل سامان گرفت
پشت درب خانه زهرا جان گرفت
عشق  یعنی انقلاب فاطمه
از کبودی چشم تار فاطمه
عشق یعنی عشق ناب فاطمه
بیت الاحزان خراب فاطمه 
 
 
 
عشق من پائیز آمد مثل پار                         باز هم، ما باز ماندیم از بهار

احتراق لاله را دیدیم ما                              گل دمید و خون نجوشیدیم ما

باید از فقدان گل خونجوش بود                     در فراق یاس، مشکی پوش بود

یاس بوی مهربانی می ‌دهد                         عطر دوران جوانی می‌دهد

یاس‌ها یادآور پروانه‌اند                                یاس‌ها پیغمبران خانه‌اند

یاس ما را رو به پاکی می‌برد                       رو به عشقی اشتراکی می‌برد

یاس در هر جا نوید آشتی ست                   یاس دامان سپید آشتی ست

در شبان ما که شد خورشید؟ یاس!             بر لبان ما که می‌خندید؟ یاس!

یاس یک شب را گل ایوان ماست                  یاس تنها یک سحر مهمان ماست

بعد روی صبح پرپر می‌شود                         راهی شب‌های دیگر می‌شود

یاس مثل عطر پاک نیت است                      یاس استنشاق معصومیت است

یاس را آیینه‌ها رو کرده‌اند                           یاس را پیغمبران بو کرده‌اند

یاس بوی حوض کوثر می‌دهد                      عطر اخلاق پیمبر می‌دهد

حضرت زهرا دلش از یاس بود                       دانه‌های اشکش از الماس بود

داغ عطر یاس زهرا زیر ماه                           می‌چکانید اشک حیدر را به چاه

عشق محزون علی یاس است و بس           چشم او یک چشمه الماس است و بس

اشک می‌ریزد علی مانند رود                       بر تن زهرا " گل یاس کبود "

گریه آری گریه چون ابر چمن                       بر کبود یاس و سرخ نسترن

گریه کن حیدر! که مقصد مشکل است            این جدایی از محمد مشکل است

گریه کن زیرا که دخت آفتاب                       بی خبر باید بخوابد در تراب

این دل یاس است و روی یاسمین                این امانت را امین باش ای زمین

گریه کن زیرا که کوثر خشک شد                  زمزم از این ابر ابتر خشک شد

نیمه شب دزدانه باید در مغاک                      ریخت بر روی گل خورشید، خاک

یاس خوشبوی محمد داغ دید                      صد فدک زخم از گل این باغ دید

مدفن این ناله غیر از چاه نیست                  جز تو کس از قبر او آگاه نیست

گریه بر فرق عدالت کن که فاق                   می‌شود از زهر شمشیر نفاق        

گریه بر طشت حسن کن تا سحر                که پر است از لخته ی خون جگر

گریه کن چون ابر بارانی به چاه                    بر حسین تشنه لب در قتلگاه

خاندانت را به غارت می‌برند                        دخترانت را اسارت می‌برند

گریه بر بی‌دستی احساس کن!                  گریه بر طفلان بی عباس کن!

باز کن حیدر! تو شط اشک را                       تا نگیرد با خجالت مشک را

گریه کن بر آن یتیمانی که شام                   با تو می‌خوردند در اشک مدام

گریه کن چون گریه ی ابر بهار                      گریه کن بر روی گل‌های مزار

مثل نوزادانی که مادر مرده‌اند                      مثل طفلانی که آتش خورده‌اند

گریه کن در زیر تابوت روان                          گریه کن بر نسترن‌های جوان

گریه کن زیرا که گل‌ها دیده‌اند                     یاس‌های مهربان کوچیده‌اند

گریه کن زیرا که شبنم فانی است               هر گلی در معرض ویرانی است

ما سر خود را اسیری می‌بریم                     ما جوانی را به پیری می‌بریم

زیر گورستانی از برگ رزان                          من بهاری مرده دارم ای خزان

زخم آن گل بر تن من چاک شد                    آن بهار مرده در من خاک شد

ای بهار گریه بار نا امید                              ای گل مأیوس من! یاس سپید

 

پاداش پاکی

شبنمی براق و زیبا , چون بلوری آرمیده روی دست شاخه ای گل , سر نهاده در بر آغوش برگی , در سکوتی پر زفریاد از تللالوء های زرین , چون
بلوری سیم فام از شدت یکرنگی او , میتوان دید از تنش سبزی برگ نسترن را .
نسترن اما چه ساکت , بیتحرک , پای در خاک , تا مبادا می بجنبد یا بغلطد دانه شرم و حیائش .
چون عروسی در شب وصل , از عرق پوشیده روی و سینه اش را .
ناگهان بادی بپاشد , گرد بادی یا نسیمی , از خطورش رعشه ای آمد بر اندام ظریف نسترن .
نسترن لرزید و غلطید و فرو افتاد از رویش نشان بکر معصومیتش یا آبرویش .
سرخ شد سرخ و کمی غمباد , که مبادا باد در گوش فلک یا باغ بر گوید از او افسانه ای پر ننگ و پر عار .
در آن افسوس ناگه , ریشه هایش سردی آبی چو مروارید غلطان را گرفتند و شبنم باز گشت از ریشه های خاکی او تا رخ افلاکی او .
نسترن هم رنگ نور
نور هم رنگ خدا بود .

یه بابائی و خدا ...

دمدمای غروب کنار یه ده قشنگ , توی دشت سر سبز یه <بابائی> وایساده بود .
می خواست مناجات کنه !
روبه آسمون کرد و گفت : خدایا خودتو به من نشون بده !
یدفعه یه ستاره دنباله دار از این ور آسمون به اونور آسمون پر کشید !
طرف که تو باغ نبود دوباره گفت : خدایا با من حرف بزن !
یهو صدای چهچه یه بلبل سکوت دشتو شکست ولی ....
بازم گفت : خدایا لااقل یه معجزه نشونم بده !
یدفعه صدای گریه یه بچه که همون وقت بدنیا اومده بود , دشتو گرفت .
یارو بازم نگرفت !
گفتش لااقل دستتو بزار روی سرم !
خدا از اون ور آسمون دستشو آورد گذاشت رو سر اون مرد .
مرد که حوصلش سر رفته بود با دستش پروانه سفید خوشگلی که روسرش نشسته بود رو پر داد و رفت !

چند تکه آرزو


کاش وقتی زندگی فرصت دهد
گاهی از پروانه ها یادی کنیم

کاش بخشی از زمان خویش را
 وقف قسمت کردن شادی کنیم

کاش وقتی آسمان بارانی ست
از زلال چشم هایش ترشویم

وقت پاییز از هجوم دست باد
 کاش مثل پونه ها پرپر شویم

کاش دلتنگ شقایق ها شویم
به نگاه سرخ شان عادت کنیم

کاش شب وقتی که تنها می شویم
با خدای یاس ها خلوت کنیم

کاش گاهی در مسیر زندگی
باری از دوش نگاهی کم کنیم

فاصله های میان خویش را
با خطوط دوستی مبهم کنیم

کاش با حرفی که چندان سبز نیست
 قلب های نقره ای را نشکنیم

کاش هر شب با دو جرعه نور ماه
 چشم های خفته را رنگی زنیم

کاش بین ساکنان شهر عشق
 رد پای خویش را پیدا کنیم

کاش با الهام از وجدان خویش
 یک گره ازکاره دل ها وا کنیم

کاش رسم دوستی را ساده تر
 مهربان تر آسمانی تر کنیم

کاش در نقاشی دیدارمان
شوق ها را ارغوانی تر کنیم

کاش اشکی قلب مان را بشکند
 با نگاه خسته ای ویران کنیم

کاش وقتی شاپرک ها تشنه اند
 ما به جای ابرها گریان شویم

کاش وقتی آرزویی می کنیم
 از دل شفاف مان هم رد شود

مرغ آمین هم از آنجا بگذرد
حرف های قلب مان را بشنود

داشتم فکر می کردم...




اگه یه کم فکر کنی میبینی زندگی ارزش زنده بودن رو نداره
اگه یه کم بیشتر فکر کنی میبینی زندگی ارزش مردن هم نداره
اما اگه خیلی بیشتر فکر کنی میبینی
مردن و زنده بودن ارزش فکر کردن هم نداره.
راستی تو این دنیا چی ارزش فکردن رو داره ؟

خدای من ......

اگر در حسرتت. چشمانم به در خیره شد...
اگر وجودم در هجر تو قطره قطره آب گردید...
و اگر تمام وجودم چشم گردید تا تو را دریابم...
چه ترسی بر من است

و چه اندوهی که تو خدا هستی و مرا روزی در میابی..

به هر کجا که بودم ...


اگر ماه بودم، به هر کجا که بودم
سراغ ترا از خدا می گرفتنم
و اگر سنگ بودم به هر کجا که بودی
سر رهگذر تو جا می گرفتم
و اگر ماه بودی به صد ناز شاید
شبی بر لب بام من می نشستی
و گر سنگ بودی به هر کجا که بودم
مرا میشکستی مرا می شکستی

نیکی و بدی

لئوناردو داوینچی موقع کشیدن تابلو "شام آخر" دچار مشکل بزرگی شد: می بایست "نیکی" را به شکل عیسی" و "بدی" را به شکل "یهودا" یکی از یاران عیسی که هنگام شام تصمیم گرفت به او خیانت کند، تصویر می کرد.کار را نیمه تمام رها کرد تا مدل ها ی آرمانی اش را پیدا کند.

روزی دریک مراسم همسرایی, تصویر کامل مسیح را در چهرة یکی از جوانان همسرا یافت. جوان را به کارگاهش دعوت کرد و از چهره اش اتودها و طرح هایی برداشت. سه سال گذشت. تابلو شام آخر تقریباً تمام شده بود ؛ اما داوینچی هنوز بری یهودا مدل مناسبی پیدا نکرده بود.

کاردینال مسئول کلیسا کم کم به او فشار می آورد که نقاشی دیواری را زودتر تمام کند. نقاش پس از روزها جست و جو , جوان شکسته و ژنده پوش مستی را در جوی آبی یافت. به زحمت از دستیارانش خواست او را تا کلیسا بیاورند , چون دیگر فرصتی بری طرح برداشتن از او نداشت. گدا را که درست نمی فهمید چه خبر است به کلیسا آوردند، دستیاران سرپا نگه اش داشتند و در همان وضع داوینچی از خطوط بی تقوایی، گناه و خودپرستی که به خوبی بر آن چهره نقش بسته بودند، نسخه برداری کرد.

وقتی کارش تمام شد گدا، که دیگر مستی کمی از سرش پریده بود، چشمهایش را باز کرد و نقاشی پیش رویش را دید، و با آمیزه ای از شگفتی و اندوه گفت: "من این تابلو را قبلاً دیده ام!" داوینچی شگفت زده پرسید: کی؟! گدا گفت: سه سال قبل، پیش از آنکه همه چیزم را از دست بدهم. موقعی که در یک گروه همسرایی آواز می خواندم , زندگی پراز روًیایی داشتم، هنرمندی از من دعوت کرد تا مدل نقاشی چهرة عیسی بشوم!

"می توان گفت: نیکی و بدی یک چهره دارند ؛ همه چیز به این بسته است که هر کدام کی سر راه انسان قرار بگیرند."

 

یادتون باشه هیچوقت از گوره خرها درباره راه راهاشون نپرسید !


از گورخری پرسیدم: «تو سفیدی راه راه سیاه داری، یا اینکه سیاهی راه راه سفید داری؟«
گورخر به جای جواب دادن پرسید:
تو خوبی فقط عادت‌های بد داری، یا بدی و چندتا عادت خوب داری؟
ساکتی بعضی وقت‌ها شلوغ می‌کنی، یا شیطونی و بعضی وقتها ساکت می‌شی؟
ذاتا خوشحالی بعضی روزها ناراحتی، یا ذاتا افسرده‌ای و بعضی روزها خوشحالی؟
لباس‌هات تمیزن فقط پیراهنت کثیفه، یا کثیفن و شلوارت تمیزه؟
و گورخر پرسید و پرسید و پرسید و پرسید و پرسید، و بعد رفت!
نتیجه اخلاقی: دیگه هیچ وقت از گورخرها درباره راه‌راه‌هاشون چیزی نمی‌پرسم!

ولی اون بازم نگاه می کرد


هی . . . کاش یکی می فهمید چی می گم
وقتی رفت ، 3 ساعت کمتر بود که از هم جدا شده بودیم
حرفای مهمی زده بودیم
حرفای قشنگی زده بودیم
اون بود که گفت من حیفم
گفت نباید اجازه بدم که اونا زندگیمو خراب کنن
اون بود که گفت به خاطر بچه پر رو بودنم نیست که می خواد باشه
اون بود که فهمید درونم یه یچه کوچولوی بهونه گیر تنهاس. همین و همین
اون بود که گفت داره غرورشو می شکنه و التماس می کنه که اجازه بدم بهش که باشه که بمونه
.......
آره هنوز خیلی صمیمی نشده بودیم
اما . . . من قبول کردم که بشیم
قبول کردم. . . کاری که ازم بعید بود و تعجب اون گواهشه . . 0
اون بود که اجازه پیدا کرد دستام رو بگیره
فقط اون بود
گفتم خدافظ
داشت نگاهم می کرد
گفتم من از این مسخره بازیا بدم میاداااااااااااااا . . . بگو خدافظ و برو
ولی اون بازم نگاه می کرد
ولی اون بازم نگاه می کرد
ولی اون بازم نگاه می کرد

دیشب خواب دستاشو دیدم...