جانم بگیر ...


جانم بگیر و صحبت جانانه ام ببخش یارا  
کز جان شکیب هست و ز جانان  شکیب نیست
گمگشته دیار محبت کجا رود
نام حبیب هست و نشان حبیب نیست 
عاشق منم ٬ که یار به حالم نظر نکرد
ای خواجه درد هست ولیکن طبیب نیست

سلام...

مثل همیشه از خونه می رم بیرون...

من همون منم...شهر همون شهر...مسیر همون مسیر همیشگی...

ولی.....امروز مثل روزای قبل نبود...یه فرقی داشت...یه فرق بزرگ...

آسمون یه رنگ دیگه بود شاید منم یه من دیگه...

محرم اومده...محرمی که مدتی بود صدای پاش میومد...

تو هم اونو شنیدی؟

پرچم ها ..اطلاعیه ها...عکس ها...همه با آدم حرف می زدن...می گفتن:

یک سال از محرم پارسال گذشت و بازم شانس اینو داشتی که صدای پای محرم

رو بشنوی... مواظب باش که سال دیگه شاید...

ولی نه ما جوونا کجا و این حرفا کجا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟زوده !!!!!!!!!!

ولی نه فکر که می کنم می بینم خیلی دیره خیلی دیر...

اگه منم مثل.....وای....................

آهای صدامو می شنوی........!!!!!!!!!!!!!

این دفعه قول می دم قدرت و بدونم...قول می دم!!!!!!!!!!!

فقط بذار یه بار دیگه ......................

 

محرم من با تو حرف می زنم....

محرم صدامو می شنوی

 

چقدر مشتاق ندیدنت هستم ، نازنین !


تابستان رفت و گرمایش ماند و من ، پسر سرمای زمستان . تاب نمی آورم گرمای تشویش را .

آدم برفی دلم ، تحمل گرمای نیم بند محبت را ندارد . چرا پاهایم را سست می کنی نازنینم . خودت هم می دانی که جلوتر نمی آمدم از ترس گرمای دستانت آن وقت که صاف و کودکانه به دورم می چرخیدی و می خندیدی و می خندیدم و چشمان سنگی ام به دستانت بود و ولع تجربه کردن گرمایشان دیوانه ام می کرد و می خندیدی و می چرخیدی و می خندیدم و ایستاده بودم صاف سر جایم و نزدیکتر شدی و گرمایت را حس کردم و پاهایم سست شدند و ترسیدم از نابودی .

دیوانه شدم و دستانم را جمع کردم در آغوشم ، شاید ضربان قلبم پنهان شود و چشمان سنگی ام را دیگر نخنداندم . از آدم برفی چه توقع داری وقتی می داند که نمی توانی جاری اش کنی . سست شدن پایه هایش که نه پاهایش برایش و برایت چه سود دارد ؟

انصاف نیست چپ و راست بگویی سنگ چشم سرد دل !

کجا می توانی آدم برفی ای که مشتاق تجربه گرما باشد پیدا کنی ؟ کجا می توانی آدم برفی ای که دارد سنگی بودن از چشمها به لبها و دلش سرایت می کند ، پیدا کنی ؟

آدم برفی که به جاری بودن مومن بود !

آخ نازنینم به خدای برفها قسم که دیگر به این نازنین هایم هم ایمان ندارم ! و نه به چشمانت و نه به چشمهایم . چشمهایی که اگر کسی را دوست تر می داشتند ، کمتر دیده می شدند و اکنون نه دوست داشتنی در کار است و نه حیایی !

تابستان گذشت و من پسر زمستان و عاشق آغوش گرما هنوز یاد نگرفتم جاری شدن را و دیگر مانوس روزهای ساکت و برفی این پارک یخ زده دنیا شده ام .

پارکی که سبزی میله های آهنینش هم زیر برفها پنهان شده اند !

من و تو کم بودیم ...


گفتنیها کم نیست ، من و تو کم بودیم
خشک و پژمرده ، تا روی زمین خم بودیم
گفتنیها کم نیست ، من و تو کم گفتیم
مثل هذیان دم مرگ ، از آغاز چنین ،‌درهم و برهم گفتیم
دیدنیها کم نیست ، من وتو کم دیدیم
بی سبب از پاییز ، جای میلاد اقاقیها را ،‌پرسیدیم
چیدنیها کم نیست ، من و تو کم چیدیم
وقت گل دادن عشق ، روی دار قالی
بی‌سبب حتی ، پرتاب گل سرخی را ، ترسیدیم
خواندنی‌ها کم نیست ،‌من و تو کم خواندیم
من و تو ساده ترین ،‌شکل سرودن را
در معبر باد ،‌با دهانی بسته واماندیم
من و تو کم بودیم
من و تو ،‌اما در میدانها
اینک اندازه ‌ما می‌خوانیم
ما به اندازه‌ما می‌گوییم ،‌ما به اندازه‌ما می چینیم
‌ما به اندازه‌ما می بوییم ،‌ما به اندازه‌ما می روییم
من و تو کم نه که باید شب بی ‌رحم وگل مریم وبیداری شبنم باشیم
من و تو خم نه و درهم نه وکم نه ،‌که می‌باید ،‌با هم باشیم
من و تو حق داریم در شب این جنبش نبض آدم باشیم
من و تو حق داریم که به اندازه‌ما هم شده با هم باشیم گفتنیها کم نیست

اگر احساس می گنجید در شعر...


Click Here & join Us
If U Want more beautiful e-mails

مگر احساس گنجد در کلامی
مگر الهام جوشد با سرودی
مگر دریا نشیند در سبویی
مگر پندار گیرد تار و پودی
چه شوق است این ؛ چه عشق است این ؛ چه شعر است ؟
که جان احساس کرد اما زبان گفت :
چه حال است این که در شعری توان خواند ؟!
چه درد است این که در شعری توان گفت ؟!
اگر احساس می گنجید در شعر ؛
به جز خاکستر از دفتر نمی ماند
اگر الهام می جوشید با حرف
زبان از ناتوانی در نمی ماند !!!

دیروز شیطان را دیدم

دیروز شیطان را دیدم. در حوالی میدان بساطش را پهن کرده بود؛
فریب می‌فروخت. مردم دورش جمع شده‌ بودند،‌
هیاهو می‌کردند و هول می‌زدند و بیشتر می‌خواستند.
توی بساطش همه چیز بود:
غرور، حرص،‌دروغ و خیانت،‌ جاه‌طلبی و ...
هر کس چیزی می‌خرید و در ازایش چیزی می‌داد.
بعضی‌ها تکه‌ای از قلبشان را می‌دادند و بعضی‌ پاره‌ای از روحشان را. بعضی‌ها ایمانشان را می‌دادند و بعضی آزادگیشان را.
شیطان می‌خندید و دهانش بوی گند جهنم می‌داد.
حالم را به هم می‌زد.
دلم می‌خواست همه نفرتم را توی صورتش تف کنم.
انگار ذهنم را خواند. موذیانه خندید و گفت:
من کاری با کسی ندارم،‌فقط گوشه‌ای بساطم را پهن کرده‌ام
و آرام نجوا می‌کنم. نه قیل و قال می‌کنم
و نه کسی را مجبور می‌کنم چیزی از من بخرد.
می‌بینی! آدم‌ها خودشان دور من جمع شده‌اند.
جوابش را ندادم. آن وقت سرش را نزدیک‌تر آورد و گفت‌:
البته تو با اینها فرق می‌کنی.تو زیرکی و مومن.
ژزیرکی و ایمان، آدم را نجات می‌دهد. اینها ساده‌اند و گرسنه.
به جای هر چیزی فریب می‌خورند.
از شیطان بدم می‌آمد. حرف‌هایش اما شیرین بود.
گذاشتم که حرف بزند و او هی گفت و گفت و گفت.
ساعت‌ها کنار بساطش نشستم تا این که چشمم به جعبه‌ای عبادت افتاد که لا به لای چیز‌های دیگر بود.
دور از چشم شیطان آن را برداشتم و توی جیبم گذاشتم.
با خودم گفتم: بگذار یک بار هم شده کسی، چیزی از شیطان بدزدد.
بگذار یک بار هم او فریب بخورد.
به خانه آمدم و در کوچک جعبه عبادت را باز کردم.
توی آن اما جز غرور چیزی نبود.
جعبه عبادت از دستم افتاد و غرور توی اتاق ریخت.
فریب خورده بودم، فریب. دستم را روی قلبم گذاشتم،‌نبود!
فهمیدم که آن را کنار بساط شیطان جا گذاشته‌ام.
تمام راه را دویدم. تمام راه لعنتش کردم. تمام راه خدا خدا کردم.
می‌خواستم یقه نامردش را بگیرم.
عبادت دروغی‌اش را توی سرش بکوبم و قلبم را پس بگیرم.
به میدان رسیدم، شیطان اما نبود.
آن وقت نشستم و های های گریه کردم. اشک‌هایم که تمام شد
،‌بلند شدم. بلند شدم تا بی‌دلی‌ام را با خود ببرم که صدایی شنیدم، صدای قلبم را.
و همان‌جا بی‌اختیار به سجده افتادم و زمین را بوسیدم.
به شکرانه قلبی که پیدا شده بود
بلند شدم و مهمونی که دعوت شده بودم فکر میکردم 
با قلبی که میتپید

دلتنگی


چگونه از تو سخن گویم که سخنم رنگ شکایت به خود نگیرد
آنگاه که سراغ نداشته های دیروز و داشته های امروز میروم
تو را می بینم که با رحمت بی انتهایتت مرا در خود حل کردهای
نه که گویم من خدایم نه
گویم خدا در من جاری است
انجا که گویی توبر خود فشردم تا جزیی از تو شوم
من اینگونه برداشت کردم
خوب سخن نمی گویم که در حد تو باشد
ترسم ارزشت را کم کند اما دریغ که من بینوا فقط همین دارم
از تمام دار دنیا خوشم به کوچکی احساس و بس
تمام داشته هایم این است که آن هم نه به تلاش خود بلکه به لطف تو بدست آوردهام
در تمام لحظات با منی
با منی
آری ای رحمت بی انتها
ترسم از روزی که در پیشگاه تو قدسی تو سر به زمین داشته باشم
نتوانسته باشم رضایت تو وجود بی انتها را کسب نمائیم
اینگونه است که سر از خاک برنیارم مگر به لطف تو
اینگونه است که دلخوشم به رحمت الهی تو
نمی توانم سخن گویم ترسم رنگ ریا به خود بگیرد
ترسم تمام داشته هایم به باد رود
تو می دانی چه کردهام
که بودهام
که هستم
که خواهم بود
تنها به این نکته اشاره کنم
که امیدم توئی
تنها تنهای تنها

طفلکی کرگدن ها...



کرگدن‌ها دشمن‌ ندارند؛ دوست‌ هم‌ ندارند تنها سفر می‌کنند و اگر سر حوصله‌ باشند اجازه‌ می‌دهند که‌ پرندگان‌ کوچک‌ روی‌شانه‌ شان‌ بنشینند و شکارهای‌ کوچک‌ خودشان‌ را بیابند، اما کرگدن‌ها نه‌ شکار می‌کنند و نه‌ شکار می‌شوند. خوراکشان‌ علف‌های‌ خودرو است‌ و سیب‌ ترش‌ ....کرگدن‌ها رو به‌ انقراض‌اند و جز سوسک‌ها و یکی‌ دو جانور دیگر تنها موجوداتی‌ هستند که‌ از عهد دایناسورها تا امروز دار وجود را تاب‌ آورده‌اند؛ صبور و منتظر و تنها و کمی‌ افسرده. کرگدن‌ها پوست‌ کلفتی‌ دارند که‌ قدرت‌ تحمل‌ سختی‌ها را برایشان‌ هموار ساخته، اما در عوض‌ دل‌ نازکی‌ دارند که‌ به‌ آه‌ مظلومی‌ در دلِ‌ سیاه‌ شب‌ در اعماق‌ جنگل‌ می‌شکند و اگر خوب‌ دقت‌ کنید داخل‌ گودی‌ چشمان‌ کم‌ سویشان‌ کیسه‌ اشکی‌ است‌ که‌ صورت‌ پرچین‌ و چورکشان‌ راتر می‌کند... کرگدن‌ها نه‌ می‌توانند به‌ چپ‌ نگاه‌ کنند و نه‌ به‌ راست‌ و نه‌ به‌ پشت‌سر. شاید در فراروی‌ خویش‌ هم‌ افقی‌ نبینند .